سه تا جمله مینوشتم:
۱. ممنون از همه کسانی که باورم داشتند
۲. تقدیم به همه اونایی که موفقانه منو زمین زدن
۳. دستهی اول و دستهی دوم رو اون دنیا میبینم.
بعد، این خلاصهی زندگی و آرزوهام رو پشتِ در خونه میذاشتم تا وقتی در رو باز میکنن، چشم شون بهش بیافته. در نهایت، توی ایستگاه سلوسن منتظر متروِ ایستگاه روپستن به نورشبری میشدم و وقتی میومد، اومدنش رو میدیدم ولی رفتنش رو نمیدیدم.
اما حالا مادر هست. سپیدار هر کاری ازش برمیاد، حتی خودکشی! ولی غم به دلِ مادر ریختن از سپیدار برنمیاد! پس سپیدار میماند و میماند و میماند تا وقتی که سایه مادر بر سر بماند.
پ.ن. کامنت ها تایید نمیشن. ببخشید
نمی دونی چه فکرهایی به سرم زده!!!!...برچسب : نویسنده : homesicknessdaysfromstockholm بازدید : 172