داداش کوچیکه

ساخت وبلاگ

داداش کوچیکه برای اثاث کشی استکهلم اومده بود و خیلی کمکم کرد. چه احساس خوبیه وقتی میبینی یکی هست که اینقدر براش مهمی. از ساعت هشت شب تا دوازده شب رو برای پابجی بازی کردن مون اختصاص داده بود. بقیه اوقات یا داشت وسائل مورد نیازخونه رو از توی فیسبوک مارکیت پیدا میکرد یا داشتیم با همدیگه به سمت فروشنده میرفتیم. چقدر توی این جستجوها برای وسائل خونه و رانندگی ها به سمت فروشنده با همدیگه حرف زدیم. حساب بانکی اون بنده خدا رو هم تقریبا برای خرید خونه خالی کردم ولی هر چیزی که خواستم رو خرید و نه نگفت (من هیچ چیز به جز چند دست لباس نداشتم و باید از صفر تا صد خونه رو دوباره میخریدم). با چه صبوری توی نصب کردن پرده ها، نصب کردن آویزها، انتقال مبل ها و کمدها به طبقه سوم بدون آسانسور کمکم کرد.  

وسط این صحبت ها و رانندگی ها فهمیدم که داداش سرطان خون گرفته و به هیشکی نگفته. خیلی آرومه. انگار نه انگار که مریض شده. قرص هایی که بهش دادن خیلی به بدنش نمی سازه و بعد از خوردن این قرص ها معمولا حالت تهوع میگیره. حتی از این حالت تهوع های هر شب و هر شب هم گله ای نداره و آروم توی رختخوابش میخوابه. اینستاگرام رو باز میکنه و اصلا حرفی نمیزنه که حالش خوب نیست. دکترها میگن بعد از یه مدتی بدنش به دارو عادت میکنه اما هنوز که این اتفاق نیافتاده و هر شبی که اینجا بود حال بدش رو از روی رنگ صورتش میفهمیدم. 

یه کمی نگرانشم. آدما وقتی اینقدر آروم میشن، یه چیزی سرجاش نیست. نمیدونم به این حالت هاش باید آرامش گفت یا بی تفاوتی نسبت به خودش. انگار خودش رو در من و باقی اعضای خانواده ذوب شده میبینه. همینکه بقیه اعضای خانواده رو شاد میبینه، خوشحاله ولی در مورد زندگی خودش لام تا کام حرف نمیزنه. از اینکه نتونسته دوست دختر سابقش رو بگیره، از اینکه اداره مهاجرت بهش منفی داد، از اینکه اقامت کاری اش هم خیلی معلوم نیست که تمدید بشه یا نشه، از اینکه سرطان خون گرفته، و از همه دغدغه های دیگه خودش هیچ حرفی نمیزنه. همه نگرانی اش این بود که من چه مبل و قهوه سازی بخرم یا اینکه ماه بعد چقدر پول برای خواهرم توی کابل بفرسته. 

وقتی مدرسه میرفتیم، همیشه بهترین دانش آموز کلاس خودش بود. وقتی بازی های کامپیوتری انجام میدادیم، توی همه ی بازی ها بهترین در سطح استان بود. وقتی توی وزارت کشاوری افغانستان استخدام شد، چشم و چراغ تمام کارمندای خارجی بود و یکی از معدود کارمندای افغانستانی بود که خارجی ها روش حساب باز میکردن. وقتی کلاس زبان انگلیسی میرفتیم اینقدر خوب بود و اینقدر خوش تیپ بود که کراش نصف دخترای کلاس بود. وقتی دانشگاه رو تموم کردیم و به اساتیدمون گفتیم که میخوایم مهاجرت کنیم، رئیس دانشکده گریه کرد و گفت ن. (داداشم) میتونست تبدیل به یه سرمایه برای این کشور بشه و حیف که این کشور از دستش بده. توی راه قاچاق که میومدیم، با چه شوق و انگیزه ای پیاده روی ها و کوه نوردی ها رو انجام میداد ولی حالا یه جوری شده. انگار دیگه بهترین بودن براش مهم نیست. دیگه تیپ و لباس براش مهم نیست. معمولی شده، خیلی معمولی. 

و من هم نمی دونم کدوم پیچ زندگی داداش رو این شکلی کرد. اینکه نتونست با دوست دخترش ازدواج کنه؟ یا اینکه نمی دونه آینده چه شکلیه (اقامت)؟ یا اینکه این مریضی و قرص ها این بلا رو سرش آوردن؟ خیلی سعی کردم حالش رو با گردش، خرید، سفر، شوخی خوب کنم. همراهی میکرد اما تغییری توی وضعیتش نمی دیدم. هر وقت میپرسم خوبی؟ میگه: توپم. ولی نیست 

+ نوشته شده در شنبه چهارم مرداد ۱۳۹۹ ساعت 15:2 توسط اسکروچ  | 
نمی دونی چه فکرهایی به سرم زده!!!!...
ما را در سایت نمی دونی چه فکرهایی به سرم زده!!!! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : homesicknessdaysfromstockholm بازدید : 94 تاريخ : دوشنبه 16 فروردين 1400 ساعت: 1:06